۱۰ ژانویه ۲۰۱۶، وقتی وبلاگی رو در بلاگ اسپات میروندم، به جای بدرقه نوشته بودم بدرغه.
و امروز بعد از ۳ سال این غلط املایی رو دیدم. زمان زیادی گذشته اما تازه بود نوشته. اونقدر تازه که لازم دیدم برای خاطراتی اینقدر زنده باید تصحیح کرد غلطها رو.
درد دارم. و از درده که مینویسم. واقعیت اینه که منشأ این درد اتفاق ناب و اصیل و شریفی نیست. من، سربازی که در حال دفاع از میهن تیر خورده، نیستم؛ دکتری که حین نجات یک انسان خودش رو به خطر انداخته و حالا خودش دچار همون بیماریه و درد داره، هم نیستم؛ غریبه ای که برای نجات یک کودک پریده وسط خیابون و سینه جلوی کامیون سپر کرده تا بچه رو نجات بده، هم نیستم. در واقع درد من پوزخندی به ابتداییترین آموزه دوران کودکی و اصلاً نشأت گرفته از جهالت و حماقت منه. آخه با دندونام شکستم بادوم سخت و پسته، مک زدم به آبنبات هی جویدم شکلات . (خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل)!
خلاصه از بیکاری و درد دندون رو آوردم به صفحات صورتی اینستاگرام. به ول چرخیدن تو صفحات گوشی. به لاین نصب کردن و سلفی های با قلب و چشم های ورقلمبیده ی خرگوشی گرفتن. از گشنگی عکس غذاها رو زیر و رو میکنم و نوشته های بیربط و باربط زیرش رو میخونم و فکر میکنم به اینکه زیر این عکس ها چقدر پست وبلاگ هست که در تجمل عکس ها گم شده. که همیشه اصالت کلمات قربانی تجمل و خودنمایی ظواهر میشن. که looks are deceiving و باقی مهملات بافته ی ذهنی که به صورت موازی درد دندون رو هم تحمل میکنه.
صفحه مستطیل شکل گوشی و درد بی امان دندون که گوشه چشمم رو تر کرده بهم این مژده رو میده که امشب بیدغدغه و با وجدان راحت هیچ کاری نمیکنم، و هرچند در کار خاصی نکردن، شبیه شب های قبله اما درد دندون و وجدان راحت متمایزش کرده که قطعا هیچکس از من با چنین دردی انتظار پیگیری تألیف آثار علمی معهود رو نداره.
راستش از بچگی مریض شدن رو دوست داشتم. چون بی عذاب وجدان میشد تو خونه خوابید و تلویزیون دید. موزی و مازی یا بستنیا رو صبح میذاشتن برای رده خردسال، اما بدجور دوستشون داشتم. در فرایندهای ساده مغز ساده انگار من خوش مینشستند. دلم میخواست مریض بشم و تو خونه بمونم و لیمو شیرین بخورم و موزی و مازی ببینم و خاله بنفشه تماشا کنم. بزرگتر هم شدم حکایت همین بود. دیگه فن خاله بنفشه نبودم اما رگه هایی از علاقه به آسیا در من بیدار میشد و من به جد دنبال این بودم که از سرزمین شمالی رو ببینم. دوم راهنمایی ایام امتحانات که زودتر خونه میرسیدم، از سرزمین شمالی مثل آبی که تشنه رو سیراب میکنه به جانم مینشست. با بچه ها گریه میکردم و برای حفظ وجهه جدی خودم در خانواده (که هیچوقت نداشتم) آب لیمو رو بلند قورت میدادم که یعنی چیزی نیست صدای قورت دادن بود. بگذریم ازین مزخرفات. خواستم بگم نمیدونم دنبال چی میگشتم در اون درس خوندن های شدید. در اون عذاب وجدان برای درس نخوندن ها و کار نکردن ها. امروز روی این مبل، خیره به صفحه گوشی و با درد دندون و لایک عکس آدم ها فقط از روی رودرواسی به مراتب ازون روزها دورم و اضطراب ها، ترس ها، عشق ها و آرزوهای بیشتری دارم اما این حس بی عذاب وجدان کار نکردن رو هنوز همون طوری به یاد میارم که سوم دبستان یا دوم راهنمایی. شه میگم که از آدمی با دردی به این شکل نظم ذهنی هم بس بعیده. ته ته ته دلم میخواد امشب راحت بخوابم و خواب یک روز سرما خورده بودنم رو ببینم در حالی که لیمو شیرین میخورم و بوی گشنیز سوپ سبزی مامان از آشپزخونه میاد و صدای خاله بنفشه از تلویزیون که میگه: بستنیا، بستنیا صد باریکلا . صد باریکلا.
ساعت نه شبه. رادیو قصه میگه. من خوابم میبره. تو خواب دندونم درد نمیکنه. سرما خوردم فقط. آسمون قرمزه یعنی شاید امشب برف بیاد. خونه گرمه و من خوشحالم. به سبک لیمو شیرین. گل زود خوابید مثل همیشه قورباغه ساکت خوابیده بیشه .
ساعت پنجه داریم میریم راه آهن، راننده با لهجه غلیظ مشهدی میپرسه پدر مادر بودن؟ غزاله میگه آره. میگه قدرشون رو بدونین. دلتنگی برگشت جمع میشه با حرف راننده و خواب دیشب و نوای دعای عهد رادیو و اشک توی چشمم جمع میشه. یک عهد دیگه هم این سفر اضافه کرد.
بعضی اوقات خیلی نگرانم. وقتی فکر میکنم به برگشتن و از نو شروع کردن و خوب ساختن زندگی ته دلم غنج میره اما نگرانی از دور دندون نشون میده و زوزه میکشه تا من از ترس بریزم دور هر چی که امیدواری هست و بیست ثانیه هایی پیدا کنم برای فرار از هر چی فکر برای بالاتر از بیست ساعته.
امروز حرم رفتم. کلی دنبال یه جا برای نشستن و نماز خواندن گشتم. دست آخر یه جای شلوغ بین جمعیت روی زمینی که فرش نبود نشستم گرمم بود. موهام خیس عرق بود زیر روسری و چادر. مستاصل بودم و سرم پر از فکر فرداهای پیش رو. سجده کردم سمت قبله. خنکی مرمرهای کف حرم پیشونیم رو خنک کرد. بند دلم پاره شد و .
بعد ازین تقدیره و تلاش و روزهای بعد این. هر چه باید میگفتم، گفتم و شنید.گفتم و شنید. گفتم و شنید.
امروز کولر روشن شد و وسط بهار، تابستون اومد تو خونه.
سیزده سالمه. تابستون خیلی گرمیه بیرجند.تازه از کتابخونه برگشتیم. روی تخت دراز کشیدیم بستنی میخوریم و کتاب میخونیم. بوی خاک و نم کولر آبی مشاممون رو پر میکنه. معنای تابستون همیشه همراه با این بو توی ذهن میمونه.
چرا چیزی به اسم خوشحالیفروشی تو دنیا نیست؟
اگر بود لابد خیلی گرون بود و بازم آدمای عادی نمیتونستن از پس هزینههاش بربیان بعد بیشتر افسرده میشدن و پولدارها خوشحالیها رو میخریدن و همیشه خوشحال بودن. با این حساب خوبه که نیست.
نمیدونم چون دوباره حس تو کتابخونه بودن و پایان نامه نوشتن دارم، دلم اینقدر شکلات و پاستیل میخواد یا چون دلم شکلات و پاستیل میخواد اینقدر حس دوباره پایان نامه نوشتن دارم. :/
حس نوشتن هم میاد اما این «واو» کیبرد که از جا دراومده تمام حس نوشتن رو میبره.
+ بین غم این روزها و شاخ و شونه کشیدنها و توئیتها و دندون نشون دادنها، خبر ریختن سقف کلاس درس رو سر بچههای مدرسه و دخترک مانتو صورتی که توی فیلم کوتاه چند ثانیهای هق هق میکنه، قلبم رو سخت به درد آورد.
+ جمعیت امام علی(ع) توئیت زده بود که:
کابوسهایت کی تمام خواهد شد؟ کودکانت کی آرام خواهند خوابید؟ مردمانت کی خواهند خندید؟ خاورمیانهی غمگین! خاورمیانهی زیبا!
+ در جنگها و کشمکشهای این یک هفته یک چیز بیشتر رو از همه چیز فهمیدم اینکه نگاه منِ آدمِ نوعیِ عادی به ماوقع اطراف ارتباط مستقیم و وابستگی شدیدی داره: ۱. به منبعی که خوراک خبریِ من رو تأمین میکنه و ۲. به منبعی که کامیونتیِ آدمهای اطراف من بهش استناد میکنند. و ما آدمها اگر چه که همفکر بوده باشیم زمانی در فاصله های دور از هم ناگزیر به سوگیریهای جدا و متفاوتیم.
پ.ن: در بحث با فاطمه اولین بار بود بعد از نزدیک چهار سال دوری که تَرَک بر پیکر درک مشترکمون دیدم.
+ یک برههای از قرن نوزده نویسندهها داستانهای متعددی از سلطه ی رباتهای انسان نما به انسانها، نابودی بشر به دست روبات های خودساخته نوشتند، چند ده سال گذشت و به نظرم اون روبات قدرتمندی که بشر ساخت و از خودش بیشتر قدرت پیدا کرد، مدیا بود. مدیا که تیر رو مستقیم در مغز خالی میکنه. تیر خلاص.
+ این سبقت گیری آدمها در انتشار خبر نهایی و گرفتن کردیت اینکه اولین بار، آخرین حرف رو من زدم؛ هم لابد ی یک حس خوشاینده که برای من غیرقابل درکه.
+ به یک دانای کل نیازمندم خدا از این حجم اخبار.
تو یه دنیای موازی الان یک اجلاس بینالمللی تشکیل شده برای حفظ زمین و اینکه چطور با گرمتر شدن زمین مقابله کنیم. همه کشورها شرکت میکنند. تو سالنها که همدیگه رو میبیینن دست میدن و روبوسی میکنن. یکیشون میگه: راستی تشریف بیارین کشور ما! با خانوم بچهها! اون یکی جواب میده: ای بابا ما که زیاد مزاحم شدیم حالا دیگه نوبت شماست. بعد میخندن و دست میندازن دور گردن هم و سلفی میگیرن. بعدم میفرستنش تو گروه سران همه کشورها و نخست وزیر یک کشور دیگه میگه ای بابا حالا یک بار ما نبودیم نیگا چه خوش گذشته! اون یکی میاد کامنت میده که راستی جلسه بعدی پایه باشین همه بیاین اینجا. خوب موقعیه آخه.
همه با هم حرف میزنن. یک عالمه «رضا از خانهی سبز انگار ریختن» اون وسط که میگه: «اصلا چه معنی میده آدم حرف نزنه؟!». تصمیمهای مهمِ خوب میگیرن. خبرگزاریها اخبار میگن که وزیر خارجه فلانجا بر تشدید رفت و آمدها تاکید کرده نه کاهش تنشها. ٰوزیر داخلهی یکجا دیگه هم زنگ زده به همتای یک کشور دیگه چون شب قبل عروسی دختر وزیر داخله بوده. شبکهی دیگه هم برد با افتدار تیم والیبال رو تبریک میگه.
هواپیماها تو آسمون تاب میخورن، بلند میشن و راحت میشینن. بارون میاد، برف میاد. سال نو میشه. بهار میشه. تابستونا گرم میشه. زمستونا سرد میشه. پرتقال میره گیلاس میاد. زردآلو میره انار میاد. آلبوم قربانی و همایون با شماعیزاده در میاد. یک ریتم آهنگ دم عیدی تو بک گراند همه تصویرها هست.
منم به مرتضی میگیم راستی شب بریم مسجد شریف؟ میگه که بریم آخه فاطمیه شروع شده. تو مسجد زل میزنم به بخاری که از استکانهای چای بلند میشه و فکر میکنم عه نیگا کن تو رو خدا هشت سال گذاشت از اولین بارش. همه چی آرومه. دانشجوها درس میخونن، آدمها تلاش میکنن، شبها دوستامون میان مهمونی با هم دیگه میخندیم، کالری غذاهامون رو میشمریم که چاق نشیم، دنبال کار بهتر میگردیم که بهتر زندگی کنیم، حواسمون هست به همه چیز.
////////////////////
چی میشد مگه؟
عید مردماس، دیب گله داره؟ دنیا مال ماس، دیب گله داره؟ سفیدی پادشاس، دیب گله داره؟ سیاهی رو، دیب گله داره؟
درباره این سایت